سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
تنها
درباره وبلاگ


چقدر سخته دوستش داشته باشی نتونی بگی*****
لینک های ویژه
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 7
  • بازدید دیروز: 4
  • کل بازدیدها: 9670



دوشنبه 91 فروردین 14 :: 6:4 عصر ::  نویسنده : ح.محزون

 

نگار دلت گرفته باز رفیق

انگار قهری با زمین و زمان

هان؟

آسمان را ببین

در شکوه باران

و درخشش نگاه کودک همسایه

وقتی در گودال آب می پرد

و قطرات هیجان به هر سو می پاشد

و مادر نگران به جای عصبانیت

به نرمی می خندد

چون پیرزنی هم خندید

کار خیر می خواهی

از این بزرگتر نمی شناسم

که بخندانی لبی

و شرین کنی دهانی

گوش کن رفیق

همه جا موسیقی است

همه در رقصند

دنیا را دنیا را دنیا را

با چشمان گشوده تر بنگر

از همان ها که شسته شده اند

همان ها که روحت ازپشتشان پیداست

خنده ی دنیا را دیدی؟

شنیدی؟

حالا دلت آرام شد

هان رفیق

این است آنچه می خواستیم

من و تو

خدا را خدا را خدا را

شکر رفیق




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 فروردین 14 :: 5:53 عصر ::  نویسنده : ح.محزون

 

باید عاشق شد و خواند

باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست

پشت دیوار کسی می گذرد، می خواند

باید عاشق شد و رفت

چه بیابانهایی در پیش است

رهگذر خسته به شب می نگرد

می گوید : چه بیابانهایی! باید رفت

باید از کوچه گریخت

پشت این پنجره ها مردانی می میرند

و زنانی دیگر به حکایت ها دل می سپرند

پشت دیوار دریاواری بیدار

به زنان می نگریست

چه زنانی که در آرامش رود

باد را می نوشند

و برای تو

برای تو و باد

آبهایی دیگر در گذرست

شب و ساعت دیواری و ماه

به تو اندیشه کنان می گویند

باید عاشق شد و ماند

باید این پنجره را بست و نشست

پشت دیوار کسی می گذرد

می خواند

باید عاشق شد رفت

بادها در گذرند 




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 فروردین 14 :: 5:48 عصر ::  نویسنده : ح.محزون

می دانم روزی از کوچه دلتنگی هایم گذر خواهی کرد .

من آن روز? کوچه را با اشک هایم آب خواهم داد تا ؛

بوی خوش آمدن یار همه را با خبر کند ؛

و به انتظار دیرینه ی من پایان دهد .

من تو را ?

عشقت را  

حتی دوست نداشتن هایت را ?     

در سینه ام ?

در خیالم و در روحم حبس خواهم کرد .

 




موضوع مطلب :

دوشنبه 91 فروردین 14 :: 5:47 عصر ::  نویسنده : ح.محزون

از پشت شیشه همان را میبینم که بدون آن
پس چرا این حصار شیشه­ای را میان خودم و کوچه
میان خودم و باران
خودم و گل
برندارم
من هستم
و جاودانه­ام در آنچه آفریده­ام
با دستان خویش
دستانی که زخم عشق را دارند .... روی شاهرگ
نه گرمی دستانی دیگر را .... در میان انگشتان....




موضوع مطلب :